"قصه‌های نهالِ کوچک"



بالاخره دیگه میتونم از این تریبون اعلام کنم که پایان‌نامه گرامی و پس‌لرزه‌های گرامی‌ترش

این هفته تموم شد و رفت پی کارش:)))

عجیب خلاص شدما عجیب.

اونقدری که دیگه نمیدونم باید چیکار کنم:/

ولی عمیقا خوشحالم که همه‌ی اون استرسا و نگرانیام تموم شدن و پایان‌نامم اینور سال ختم به‌خیر شد.

و این یعنی اینکه دیگه دانشجوی مملکت به حساب نمیام!

چه عجیب و خوب بودن این 4 سال.

گاهی با خودم فکر می‌کنم که واسه این رشته‌ای که خوندم ساخته شدم یا نه؟علاقه بش دارم یا نه؟

شاید هنوزم جواب قاطعی واسه این سوالام نداشته باشم ولی اینو مطمئنم اگه برگردم بازم همین مسیر رو میام.

چون آدمایی اومدن تو زندگیم که معاشرت باهاشون از ته دل کیف می‌داد.

و این باعث میشه به این فکر کنم که خب شاید درست اومدم و راهم همین بوده

الانشم که از همینحایی که وایسادم برمی‌گردم و به عقب نگاه می‌کنم، فقط روزای خوب و خاطره‌های قشنگ این 4 سال یادم میاد و یه لبخند میشینه رو لبم.

 و این یعنی از دوران دانشجوییم راضیم:)))


از اون موقع‌ها که دیگه جونی برای کار کردن و بیدار موندن نمونده ولی وقت تنگه و کار باید برسه!

 

و به راستی که از شر شیطان رجیم که مرا به خوابی خوش فرا‌میخواند،

پناه می‌برم به آهنگ‌های قدیمی که از هر انرژی‌زایی مرا خوشتر است!

 

جا داره همینجا، از همین تریبون، تمام قد تشکر کنم از تمامی همراهان این دوران سخت من، 

بانو هایده و خواهرشون بانو مهستی (انقدر تباهم که تازه چند وقتیه فهمیدم خواهرن:))  )،

لیلا جان فروهر، شهره جان،

خانوم نوش‌آفرین، خانوم هلن،

رامش عزیز، حمیرا خانوم،

هنگامه‌ی عزیز، خانوم گوگوش،

و برادران ارجمند خودم،

آقای اِبی آقای صدا، سیاوش قمیشی عزیز،

آقای معین، استاد افتخاری،

دکتر محمد اصفهانی، امید جان،

فرامرز اصلانی، حسن جون

و کلیه دوستانی که از راه‌های دور و نزدیک موجب تسلی خاطر بنده و شادی روحم گردیدند.

 

دوستان اگه اسمی کسی جا افتاد شرمنده به بزرگی خودتون ببخشید!

 

 

پ.ن: از شب‌های تحویل پایان‌نامه

 

 

 


دائم به همه میگم که تا دوهفته دیگه پایان‌ناممو دفاع میکنم و تمام!

ولی الان نمیشینم پاش!

تو ذهنم هی میگم الان شروع میکنم ولی همچنان شروع نمیکنم و وقت هدر میدم!

تو ذهنم میگم به زهرا و فائزه میگم که نمیتونم باهاتون بیام ولی وقتی میرم تو گروه واسه شنبه باهاشون قرار میذارم!

و کلی مثالای این مدلی از این روزا!

که از انجام هیچکدومشم رضایت ندارم و حس عذاب وجدان هرکدومو به دوش می‌کشم.

چی میشه که آدم تو ذهنش یه چیزی یه جور میگذره ولی یه جور دیگه عمل میکنه؟!


مدت کوتاهیه که به قول شما جوونا قفلی زدم رو مجتبی شکوری، کارشناس برنامه کتاب باز!

و تقریبا هرجا اثری ازش باشه رد‌ پاشو دنبال میکنم ببینم چخبره.

راسش خیلی وقته که از حرف‌های مثبت و انگیزشی تو خالی دده‌ام!

و هرجا میبینم و میشنوم حس خوبی بهم دست نمیده!

و شاید برای اولین بار تو حرف‌های این آدم چیزی فارغ از حال خوب داشتنِ صرف رو پیدا کردم که با اینکه درد داره ولی میتونه انگیزه هم بده.

همه‌ی حرفاش پره از پذیرفتن رنج و سختی با همه‌ی دردی که داره و دوباره ایستادن و تلاش کردن!

نمیشه چیزی بگه و از رنج نگه.

که اصلا آدمی در رنج آفریده شده!

این که به غمامون فرصت بروز بدیم.

اینکه تا حالمون بد شد نگیم قوی باش، فراموشش کن و حال بدمونو سرکوب کنیم و به ظاهر بخندیم ولی از درون داغون باشیم و فکر کنیم قوی‌ایم!

این چیزیه که خیلی وقته تجربه شده برام و پس ذهنمه

چیزیه که تو انیمیشن insidout  پیداش کردم.

تو حرفای هوری توی اینستاگرام دیدم.

و قشنگ این دو سه سال اخیر حسش کردم!

که حال بد هم باید مهمون دلامون باشه تا معنی حال خوبو بفهمیم!

که غم هم فرصت میخواد و باید این فرصتو در اختیارش بذاریم.

مهم نیس چقدر طول بکشه مهم اینه که متوقفمون نکنه!

و شاید چون تو سخت‌ترین روزای زندگیم بهش برخوردم اینجور قفلی زدم روش!

لذا کتاب باز و رادیو راه و بقیه پادکست‌هاش حالا حالاها همراه من خواهند بود!

چه بسا تا همیشه.

و به قول خودش دنیا جای بدیه ولی ارزش جنگیدن داره!

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

Lab Supplies(لوازم آزمایشگاهی) زیرِ این کتاب ها مدفون کمیاب ترین های اندروید آشپزی آسان با سحرناز نت نگار گلستان خرید و فروش ضایعات کارتن و کاغذ و ... سامانه تفریحی و سرگرمی فازفان | دانلود فیلم | دانلود سریال ♥♥♥ پرسپولیس ♥♥♥ لیدی بلاگ